احیاگران زبان و ادب پارسی و ارادت به اهل بیت (22)

قوامی رازی و ارادت به اهل بیت (ع)

گردآوری: مسعود بسیطی

 

اشرف‌الشعراء امیر بدرالدّین قوامی خبّاز رازی از شاعران معروف نیمه‌ی اول قرن ششم هجری است که به مواعظ حکم و مناقب خاندان رسالت شهرت دارد.

لقب «خبّاز» او از آن جهت رایج بود که در اوایل، نانوایی می‌کرد، و دکان خبّازی داشته ‌است و تخلّص او به «قوامی» به جهت نام «قوام‌الدّین طغرایی» که ممدوح او بوده، گرفته شده است.

قوامی از شاعرانی است که تاریخ تولد، وفات و چگونگی دوران کودکی و بزرگی و شرایط رشد و تعلیم و تربیت وی معلوم نیست. تذکره‌های قدیمی شرح حال مناسبی از او نمی‌دهند و تنها به بیان عظمت شاعر می‌پردازند. اولین بار نامش در کتاب "النقض" آورده شده که مؤلف وی را در ردیف شعرای شیعه قرار می‌دهد. به نظر می‌رسد چون شاعر در سال ۵۱۲ ه. ق به خدمت قوام‌الدّین راه یافته و در آن زمان به برنایی خود اشاره کرده ‌است، باید ولادتش در اواخر قرن پنجم باشد و چون صاحب‌النقض (م ۵۶۰ ه. ق) از او یاد کرده باید وفاتش قبل از این تاریخ می‌باشد.

قوامی مردی شیعی مذهب بود و در آثارش اشعار زیادی در منقبت خاندان رسالت (ع) و رثای آنان دیده می‌شود.

قوامی در شعر مقام والایی داشت و شعرش از روانی و حلاوت خاصی برخوردار است و غالبا مشتمل بر مضامین اخلاقی، پند و موعظه می‌باشد. او شعر را در خدمت تبلیغ عقیده و دعوت به خداپرستی و اثبات عدل و ترغیب به آخرت قرار داده ‌است. آنچه که باعث شهرت و رونق قوامی در مجامع تشیع شده، صراحت کلامی است که درباره شرایط امامت از قبیل نص، علم و عصمت داشته ‌است. قوامی کلام منظوم خود را در خدمت تبلیغ مذهب قرار داده‌است و چون روی سخنش با عامه مردم است لذا شعرش از لفظ پردازی خالی است. قوامی علاوه بر قصیده به تغزل نیز پرداخته است. مهمترین قصیده‌اش در رثای سیدالشهداء می‌باشد. قصایدی نیز در موعظت و حقانیت مذهب اثنی عشری، عدل خدای تعالی، امامت ائمه اثنی عشری، مدح خاتم‌الانبیاء (ص)، توحید و ستایش دارد.

در مورد آثارش متأسفانه فقط مقدار قابلی شعر به جا مانده و دیوانش از بین رفته است. اما آنچه امروز در دسترس است اشعار و ابیات پراکنده‌ای است که در جنگ‌ها و مجموعه‌های خطی دیده می‌شود و یک نسخه خطی که در کتابخانه «بریتیش میوزیوم لندن» موجود است و مرحوم مینوی از آن عکسبرداری نموده و به ایران آورده است و مشتمل بر ۳۳۵۹ بیت می‌باشد.

 

اشعار:

1- از ترکیب بندی است در توحید و مناجات و پند و موعظت و منقبت پیغمبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم:

بدان خدای که جان آفرید و روزی داد

که در نبست دری تا دری دگر نگشاد

ز امر او به تن مرده جان زنده رسید

ز صنع او ز شب تیره روز روشن زاد

خدای ساخت دو عالم به امر کن فیکون

نه چرخ کرد و نه طبع و نه اتفاق افتاد

جهان ز بهر خلایق سرای مهمان ساخت

در سرای کرم باز کرد و خوان بنهاد

ز بهر مصلحت بندگان چه حاجتهاست

که بر زبان پیمبر پیام نفرستاد

بیافرید و بپرورید و ره نمود و بداشت

چه نیکوئی که نکرد وچه آرزو که نداد

چو پادشاهی چندین کرم بفرماید

کسی که بود و که باشد کزو نیارد یاد

چو زان اوئی او را شناس و او را خوان

که هر کجا که تو درمانی او رسد فریاد

اگر به داغ جهان آفرین بود جانت

هزار جان گرامی فدای جان تو باد

در خدای جهان گیر و آرزوها کن

که کس نگوید ازین در تو را خدای دهاد

قوامیا کمر بندگی همی بندی

خدای ز آتش دوزخ ترا کناد آزاد

به شاعری توئی آن نیک بخت شاگردی

که کس نبوده به جز آفریدگار استاد

ز آب خاطر تو آتش هوی بنشست

ز پیش خدمتت استاد روزگار استاد

ز عاجزی به تو برداشتیم دست نیاز

نیازمان بخر ای بی نیاز بنده نواز

تو راست در دو جهان صنعهای رنگارنگ

به آسمان و زمین داده ای شتاب و درنگ

ز امر تو که ز سرما چو سنگ باشد آب

ز صنع تو که ز گرما چو آب گردد سنگ

به تیر ماه دهی میوه های گوناگون

بهارگاه کنی شاخهای رنگارنگ

نگار حکمت تو خطهای سینه باز

دلیل قدرت تو نقطه های پشت پلنگ

ز هیبت تو همه سرزبان شده است آتش

ز حکمت تو همه تن دهان شدست نهنگ

ز روح ملک بدن را گماشتی خسرو

ز عقل درگه دل را به ساختی سرهنگ

ز آفرینش تو زشت خوی و نیکوخوی

یکی است مایه صلح و یکی است آلت جنگ

عجایب است همه کار تو خداوندا

درین چه طعنه زند فیلسوف بی فرهنگ

چو صنع دید به صانع چرا مقر نامد

چو راه یافت به خدمت چرا نکرد آهنگ

ترا ز بهر چه خوانده است علت اولی

پلید نفسی دارد ز نام پاک تو ننگ

خدای و علت اولی چو هر دو یک معنی است

خرد نباشد کردن بتمر و خرما جنگ

دل قوامی روشن به زهد و توحیدست

از آنکه آینه خاطرش ندارد زنگ

رسیده ای ز در شاعری به جایگهی

که دوستان همه شادند و دشمنان دلتنگ

توئی که رحمت تو هر سوئی که ره یابد

چو آفتاب همی بر همه جهان تابد

کریم بار خدایا به ما توبه شائی

غریب نیست اگر بر همه ببخشائی

اسیر و عاجز و بیچاره و گنهکاریم

نهاده گوش به امر تو تا چه فرمائی

به درگه تو چه خیزد ز ما و طاعت ما

به جز خجالت و درماندگی و رسوائی

در وجود تو بر ما گشادی اول حال

کرم کنی و در فضل هم تو بگشائی

ز ملک تو چه کمابیش کز خزانه جود

به خلعت و کرم و فضلمان بیارائی

سپاه را نه ای آن پادشا معاذالله

که خدمتی نبود جامگی نیفزائی

به خدمت تو اگر نیستیم پابرجای

به عزت تو که هم نیستیم هرجائی

اگر تو را چو قوامی است یک جهان بنده

کند کفایتشان رحمتت به تنهائی

بتابد و بنوازد چو آفتاب مرا

نگویدم چه کسی وز کجا همی آئی

نیازمندی و بیچارگی و نادانی

به درگه آورم ای سیدی و مولائی

به کبریا و جلال تو چون رسد برسد

همه بزرگی و دانائی و توانائی

ز فضل داشته آدمی و آدم را

ز صنع ساخته هشده هزار عالم را

کسی نرست ز دنیا مگر خدای پرست

در این زمانه هر آن کس که او به مرد برست

جهان بی خبر آن است و جای بی ادبان

سریر کفر بلند و سرای ایمان پست

رها مکن که جهان تاج بر سر تو نهد

که او به حیله تو را دست و پای خواهد بست

هر آنکه بر سر چرخ بلند پای نهد

چو بنگرید به آخر نداشت هیچ به دست

ز روزگار بدان رنجهات پیش آمد

که روزگارپرستی نه کردگارپرست

همی چه بندی با روزگار عهد که او

عروس عمر ترا تاج برد و عقد گسست

گرفت لشکر پیری بناگهت پس وپیش

ز گرد لشکر بر فرق تو غبار نشست

بخاست بادی در باغ بر درختانت

که بیخها همه برکند و شاخها بشکست

غم جهان چه خوری این زمان که عمر نماند

در قفص بچه بندی کنون که مرغ بجست

به توبه عذر گناهان ز کردگار بخواه

که روزگار به پایان رسید و سال بشست

به روزگار جوانی نبوده ای هشیار

مخور به پیری سیکی که تا نمیری مست

پذیر پند، بهشتی به توبه بستان

که در خزینه جبار درد و درمان هست

نشاط کن چو قوامی سوی سرای بقا

که در جهان فنا درد دل بری پیوست

اگر چه نیستت از چشم دوستان آزرم

چرا نیاید ازین شیبت سپیدت شرم

به عافیت بنشین زیر چرخ گرداگرد

که کنج عافیتی به بود زبردابرد

به هرزه کاری عمرت به آخر آوردی

ز جهل تا کی خواهی خدای را آزرد

بسا کسا که ز ایام آبروئی داشت

که هم ز محنت ایام خاک بر سر کرد

بود به اول با هر کسیش دلگرمی

به عاقبت نخرد هیچ را به آبی سرد

جهان پیر به لعنت به دایه ای ماند

که زارتر کشد آنرا که خوبتر پرورد

چو مادری است که حمل تو کرد و مرگ تو خواست

چو دایه ای است که شیر تو داد و خون تو خورد

عروس دنیا چون حفاظ و شرمی نیست

مکن مخنثی و مردوار ازو برگرد

طلاق پاک ده آن گنده پیر رعنا را

ز پیش آن که کشد مر ترا به حسرت و درد

همی چه بازی جان کاین جهان پیر دغا

به کعبتین شب و روز نیک بازد نرد

ز دام شهوت و ز بند حرص بیرون آی

که شخص و روی تو این هر دو کرد لاغر و زرد

ز ابلهی مکن ای مرد و مردی ار بجای

که چون تو مرد بسی رفت در سرای نبرد

چو نیک درنگرم سر به سر جهان گردیست

برین حدیث که گیرد کجا نشیند گرد

دل قوامی ازین شعرهاست جفت طرب

به سعی خاطر تیز و بفر ایزد فرد

نشین ز بهر قناعت به کنج عافیتی

که کنج عافیتی به ز گنج عاریتی

به هرزه بر سر دنیا مشو به نادانی

که چون توئی بچنین کار نیست ارزانی

چو عمر ضایع کردی بر آن پشیمان باش

اگرچه سود ندارد کنون پشیمانی

غم جهانی بر جان خویشتن چه نهی

به دست جهل تو خود را به جان چه رنجانی

به خدمت دگرانی بنان و جامه خویش

به کار دنیا مزدور دیو را مانی

به دوستی که بتر دشمنی رضا ندهد

تو را بدانچه تو اندر میانه آنی

مرا بگوی کز اینها که شان توئی غمخوار

که چاره تو کند آن زمان که درمانی

غم جهان چه خوری هرزه خویشتن را باش

به جای خود کن هر نیکوئی که بتوانی

جهان سرای خرابست رخت ازو بردار

که کس ندید و نبیند درو تن آسانی

مباش سغبه این خانه خراب و یباب

اگر نه دیوی رغبت مکن بویرانی

جهان چو حور بهشتی است نزد دیده تو

چو باز بینی غولی بود بیابانی

اگرچه پادشه وقتی اندرین عالم

بدان جهان کندت آرزوی دربانی

به شکل و صورت مردم نگه مکن کان گه

دراوفتی چو قوامی بدام نادانی

به چشم عقل در احوال روزگار نگر

که مایه ظلمات است پیر نورانی

ز پیش تیغ اجل میشو و سپر بفکن

به زخم گرز خرد مغز آرزو بشکن

حبیب ایزد بی چون رسول بارخدای

محمد قرشی آفتاب هردو سرای

چراغ عالم و خورشید شرع و بدر هدی

وزیر عقل و ندیم فرشته خاص خدای

رسول بازپسین مصطفای نیکو خلق

که بود خلقت او خلق را بهشت نمای

به نفس آیت رحمت به شرع رایت حق

امین راه نمای و کریم کارگشای

رسیده در صفت کبریا به قوت و قدر

گذشته از درج انبیا به همت و رای

بهشت در بر او گفته آرزوئی کن

فرشته بر در او گفته خدمتی فرمای

فزوده پایه اش از هر نبی به چند صفت

ستوده ایزدش اندر نبی به چندین جای

به برده روز شرف در جهان ز هریک دست

نهاده در شب معراج بر دو عالم پای

برون عرش مجیدش فرشته گفت بدوی

درون پرده غیبش خدای گفت در آی

خجسته رسم و مبارک پئی که از تشریف

بر آستانه او آشیانه کرده همای

به بوستان فصاحت گه گزارش وحی

زبان او صفت طوطیان شکر خای

بگرد عالم شرع بلند روشن او

چو آفتاب روان پرور و جهان آرای

درخت طوبی در باغ شرع او شاخی است

قوامی از بر او عندلیب مدح سرای

مطیع ملت او نیک بخت مسعودست

مقیم خدمت او بر مقام محمودست

ز طبع پاک قوامی حدیث خوش خیزد

از این بود که ز هر ناخوشی بپرهیزد

اگرچه جنس نباشد گریزد از ناجنس

چو عندلیب که با عنکبوت نامیزد

خدایگانا دانی که تیغ اندیشه

هزار بار به هیبت چو خون من ریزد

چو حق شناس ندارم چگونه گویم شعر

چو دل قوی نبود چون معانی انگیزد

بنانبائی بودستم و کنون هستم

نه مرد باشد کز کار خویش بگریزد

به دست و هم به پرویزن سپهر صفت

به جای آرد ضمیرم ستاره می بیزد

چو شعرهای من امروز زهد و توحیدست

چه باک دارم با حق کسی بنستیزد

اگر ز کعبه بیاویختند سبعیات

فرشته شعر من از عرش می درآویزد

ز بانگ و نام مرا در زمانه گردی خاست

گر آن تمام نشیند قیامه برخیزد

عنایت ازلی هیچ باقئی نگذاشت

مرا به شکر سر از سجده بر نباید داشت1

 

2- در منقبت امیرالمؤمنین علی علیه السلام و عدل خدای تعالی و مدح سید فخرالدین و پدر او سید شمس الدین که هر دو رئیس شیعه در ری بوده اند گوید:

مرتضی باید که بعد از مصطفی فرمان دهد

تابدین در علم دارووار او درمان دهد

هرکه منبر جز علی را سازد او باشد چو آن

کس که مصحف را به دست کودک نادان دهد

هرکه دین آور بود در حق به حق پرور شود

هرکه دریا بر شود کشتی به کشتیبان دهد

ای که اندر دین علی را باز پس داری همی

این چنین رخصت بدستت دیو پردستان دهد

من نگویم مرتضی را تو نمی دانی امام

که این زیادت بر تو بستن علم را نقصان دهد

مرتضی کز پیش بوبکر و عمر باشد به علم

کی روا داری که فرمان از پس «عقمان» دهد

یار اهل البیت حق باش و بدان غره مشو

گر به باطل یاری امروزت همی سلطان دهد

یاری سلطان یک روزه ندارد قیمتی

یاری آن یاری است کان سلطان جاویدان دهد

گر همی دانی که نوشروان ز عدل ایوان فراشت

عدل کن تا در بهشت ایزد تو را ایوان دهد

ظلم بر یزدان همی بندی روا داری چرا

ظلم تو یزدان کند عدل تو نوشروان دهد

خیره بدها کردن و آنگاه بستن بر خدای

اینت نازیبا غروری کز هوی شیطان دهد

کمترازکبری چه باید بودکو گوید همی

راهها شیطان زند توفیقها یزدان دهد

گر به سامانی در ایمان پس مدان ایمان عطا

زانکه عشوه خویشتن را مرد بی سامان دهد

خود به قول تو نشاید خواند مؤمن بنده را

چون بود مؤمن کسی کورا خدای ایمان دهد

بنده را گوئی عطای داده بستاند خدای

تاش در دوزخ شراب درد بی پایان دهد

مدخلی باشد که داده باز بستاند عطا

حق به ما حاشا و کلا گر عطا زین سان دهد

طاعت و عصیان بنده کی کند سود و زیان

چون نداند کش ملک توفیق یا خذلان دهد

دل همی سوزد به زاهد بر درین مذهب مرا

تاچرا در صومعه بیهوده مسکین جان دهد

ای برادر زین تعصب دور شو تا کردگار

روز حق ز ابر کرم کشت تو را باران دهد

تاکی اندر بغض حیدر هر زمان شیطان جهل

در سرای دل به ایوان تو شاد روان دهد

غصه جان است نادان را علی که اندر مثل

«درد جاهل علم باشد رنج خر پالان دهد»

هرچه اندازی به دنیا بازیابی روز حشر

هرچه کاری در زمستان بربه تابستان دهد

هرزمان گوئی به سخره مهدیت را گو بیای

تا جهان را گاه عدل ارایش بستان دهد

معتقد باید که حال مهدیش باور کند

مرد چون یعقوب کوتایوسفش هجران دهد

هرکه دارد حب مهدی را ند در مهدی رسید

مالش فرعونیان هم موسی عمران دهد

نرم گردن باش حق را تا میان ما و تو

شاخ ایمان سایه بخشد باغ دین ریحان دهد

در سؤال من ترش روئی مکن که اندر بهار

گل جواب عندلیب از باغها خندان دهد

گفت سلمان مصطفی راکه ایزد اندر عهد تو

مرتضی را چون رسولان معجزالوان دهد

گه چو آدم در بهشت حضرتت معصوم وار

مالش ابلیس کفر از عیبها عریان دهد

گه چو نوح از کشتی عصمت به تیغ آب رنگ

دشمنان را هم ز خون دشمنان طوفان دهد

گه چو ابراهیم فرزند هوی را پیش عقل

از برای قرب ایزد فتوی قربان دهد

گه چو خضر از ظلمت دنیا به اهل شرع و دین

علمهای سودمندش چشمه حیوان دهد

گاه چون موسی به صف جنگ فرعونان کفر

مر نهنگ آهنین را قوت ثعبان دهد

گه چو عیسی در دیار روم رهبانان جهل

مردگان شبهه را جان از دم برهان دهد

گه سلیمان وار بر مرغان و دیوان حسد

در صفا از خاتم عهد و وفا فرمان دهد

گه چو یوسف در چه گیتی ز رغم گرگ حرص

ازپی اسلام تن در خدمت اخوان دهد

گه چو یونس از عبادتها ز پیش کردگار

روح را در بطن حوت بحر تن زندان دهد

همچو سلمان گو فضیلتهای میرمؤمنین

تا جهاندارت درج چون بوذر و سلمان دهد

آن امام نص معصوم آنکه زیرساق عرش

بوسه بر تعلین قدر او همی کیوان دهد

حامل تنزیل قرآن حافظ شرع رسول

کش به فضل اندر گوائی آیت قرآن دهد

درسخا و فضل و فرهنگ و شجاعت چون علی

کو سواری کاسب جدو جهد را جولان دهد

علم گوید، زهد ورزد، سرپذیرد، سرنهد

تیغ بخشد درقه پاشد جان فشاند، نان دهد

ای قوامی شعر رنگین از بهار طبع تو است

نقش زیبا راچنین چشم از نگارستان دهد

آفرین برطبع خوبت کز صدفهای خرد

همچو بحر علم فخرالدین گهر آسان دهد

صدر عالی قدر فخرالدین که گاه مرتبه

رشوت جاه رفیعش گنبد گردان دهد

مفخر سادات هفت اقلیم شمس الدین که شمس

نامه اقبال او رابوسه برعنوان دهد

یافت تشریفی ز همنامیش در تدویر شمس

جمله اجرام فلک را روشنائی زان دهد

سیدی صدری بزرگی سروری نیک اختری

کو زباد نعل اسب افلاک را دوران دهد

دولتش را بی وفائی حیلت حاسد کند

بوستان را بینوائی باد مهریگان دهد

هرکه غمگین خواهدش بی شک هم او غمگین شود

هرکه کاری بد کند لابد هم او تاوان دهد

هست حضرتها بسی لیکن شرف اینجا بود

هست دریاها بسی لیکن گهر عمان دهد

ای که چوگان مرادت را زمین گوئی شود

وای که گوی دولتت را آسمان چوگان دهد

در خم چوگان جاهت گرچه گوی است آسمان

باش تا چون گوی و چوگان دولتت میدان دهد

چرخ را گیتی ز پیش تیر عزمت روز و شب

لاژوردین جوشن و پیروزه گون خفتان دهد

میغ را گردون به جنگ خصمت از باران وبرف

تیغ زراندود و تیر سیمگون پیکان دهد

از غرائب زان بیان مدح تو شاعرکند

کز عجائب خودنشان بحر بازرگان دهد

کشت دشمن را جهان زان توبری ء الساحه ای

شربتش را رنج تن گر چرخ و گر ارکان دهد

رنجه دل کردت عدو تا جان او رنجور شد

این قدر داند که چون مهمان خورد مهمان دهد

نعمت بدخواه ناپاینده زان شد کایدری است

بی مدد باشد بلی نرگس که نرگسدان دهد

دولتی داری خدائی همچنین پاینده باد

دون ازآن که اینجا فلان را از هوس بهمان دهد

بخشش مخلوق کی چون خلعت خالق بود

همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد

هرکه این خدمت به دیگر خدمتی بدهد بود

همچنان بی حس که او تنگان بباتنگان دهد

صدر چون تو مادر ملت نه از بطن آورد

شیر مقبل دایه دولت نه از پستان دهد

مصطفی خلقی به خلقت مرتضی واری به شکل

چون صدف یک رنگ باشد در همه یکسان دهد

هم رئیس شیعتی هم سید سادات عصر

دولت از جاهت همی سرمایه اعیان دهد

هم سیادت هم ریاست هم سیاست زیبدت

این چنین فضل و شرف حنان دهد منان دهد

ای که اندر ری صبای سایه اقبال تو

رازیان را چون درختان خلعت نیسان دهد

تو محمد نسبتی آمد قوامی تا ز خود

دایه احسانت او را پایه حسان دهد

شاعران آیند هر وقتی قوامی گه گهی

دردسر گر کم دهد چاکر نه از عصیان دهد

آنکه شیرآرد ز بیشه پای او سنگی بود

آن سبک دستی کند کو گربه ازانبان دهد

شاعر نان پز به جز من کیست کو ممدوح را

از معانی گندم آرد و ز عبارت نان دهد

حکمتش سرمایه باشد دولتش یاری کند

فکرتش مزدور بخشد خاطرش دو کان دهد

ماه چون سنگی شود مهتاب از اوویزان چو آرد

که آسیابان سپهر از عقربش قبان دهد

آفتایش در تنور افروختن آتش برد

آسمانش در ترازو داشتن میزان دهد

طبعش ازوهم و خیال و حفظ و فکرت نان نظم

نیک ورزد، پاک دارد، خوش پزد، ارزان دهد

نه چنان ارزان به یک باره که باشد رایگان

کان که نان شعرخواهد گندم احسان دهد

تا ز روی عقل باشد جاهل و بیدادگر

آنکه داد شهر آباد از ده ویران دهد

بدسگالت در دهی ویران به حالی زار باد

تا تو را دولت هزاران شهر آبادان دهد

هر سعادت که آسمان خویشانت را داد از درج

دان که فرزند عزیزت رابه صد چندان دهد2

 

3- در عدل خدای تعالی و امامت ائمه اثنی عشر علیهم السلام و موعظت و نصیحت و مدح نقیب النقباء ری شرف الدین مرتضی گوید:

چهار دار امام ای پسر ولی سه چهار

کزین دوازده یابی بهشت جنت بار

من از دوازده نازم تو از چهار ای دوست

کنون بباید هان ساختن به هم ناچار

به چار فصل نگه کن که هست در سالی

چگونه ساخته گشت است با دوازده چار

من و تو هر دو بدو مذهبیم در یک دین

چنانکه روز و شب از یک جهان بدو هنجار

تو از میان من و خویشتن بده انصاف

نه مهر ورز به یکبارگی نه کینه گذار

نه فرد باش ز ظلمت نه دور باش از نور

چو صبح تکیه زن اندر میان لیل و نهار

من و تو را نگزیرد ز یکدگر در دین

چنانکه احمد را از مهاجر و انصار

اگر دوازده گویم علی است اول دور

وگربه چار بگوئی علی است آخر کار

چهار یار تمام از دوازده باشد

چو ز اهل بیت نباشد یکی سه باشد یار

و گر بیاران گفتی به اهل بیت بگوی

رحب یاران با اهل بیت بغض مدار

تو مهر یاران با اهل بیت دار به هم

که بوده اند نبی و عتیق در یک غار

طریق عدل نگهدار در ره توحید

بگرد جبر مگرد ای عزیز من زنهار

بدان جهان چه شوی هم بدین جهان اندر

یکی به جور خزان بنگر و به عدل بهار

گر از مدائن خلد آرزو است ایوانت

ز عدل سر نتوانی کشید کسری وار

بدان خدای که کرد از شرف مدینه و در

ز علم احمد مختار و حیدر کرار

که گر تو مهر دراز عشق مهر دل نکنی

درین مدینه نیابی چو حلقه بر دربار

ز بغض ایزد اگر قفل نیست بر در تو

به راه دوزخ بر هفت در زنی مسمار

ز نار و جنت به الله که رنج و راحت نیست

مگر ز کینه و مهر و قسیم جنت و نار

ز مصطفی تو شوی زرد روی چون آبی

ز مرتضی چو دل آگنده ای چو دانه نار

چو می زنی ز عمر لاف دوستی در دین

به گرد جبر چه گردی بیا و عدل بیار

چو عمر و عمر تو بر باد داده شد زیرا

که عمر و واری در کار نه عمر کردار

نثار مؤمن فرمود مصطفی را حق

که در حدیث به جز در ز ابر وحی مبار

ز خون کافر گفت است مرتضی را هم

ز ذوالفقار به جز لاله بر بنفشه مکار

مبر تو تهمت شتم صحابه بر شیعت

مگوی چیزی کت واجب آید استغفار

مدار باور آن را که این سخن گوید

که هست عثمان مهتر ز حیدر کرار

تعصبی که کنون هست در میانه ما

نبود هرگز در عهد احمد مختار

زمانه اول چون آخرالزمان کی بود

چگونه باشد روز سفید چون شب تار

هر آنکه آمد در دین رسول گفت او را

به مژدگانی دین در نثار کن دینار

به مرتضی که نه دینار خواست نه دنیا

چه گفت گفت فلان را ز کفر در دین آر

به علم همچو علی کس نبود در اسلام

که بود مطلع سر ز عالم الاسرار

کمال علم الهی چو جهل خلقان نیست

جمال غنچه گل کی بود چو غمزه خار

سرای شرع نبی را علی ستون بناست

دگر چه آید و خیزد همی ز رنگ و نگار

به علم و عصمت و مردی سؤالها کردیم

«علی » جواب همی آمد از در و دیوار

قصیده های قوامی قیامت سخن است

که طیر بهشت است جعفر طیار

لطیفه ایت بگویم برمز غمز مکن

ورت به هوش نیارم بگوش در مگذار

به باغ باقی درچند گونه مرغانند

ز یک بده شده از ده به صد ز صد به هزار

حروف حکمت سیر مغ لم یزل در غیب

ز لوح کردن طاوس سدره را تکرار

همای شرع بگسترد سایه در عالم

ز عندلیب رسالت گشاده شد منقار

چو باز عصمت در صیدگاه دین آمد

به باغ یازده طوطی شدند در گفتار

که تا ز باغ حسد دشمنان زاغ صفت

فرو برند ز تیمار سر چو بوتیمار

قوامیا تو سراینده دار همچون گل

فراز گلبن ارواح بلبل اشعار

بر انتظار خروش خروس مهدی باش

به عهد سید شاهین دل عقاب شکار

جهان عزشرف الدین که هر دمی زشرف

سر فلک به لگد می زند هزاران بار

سپهر حمد محمد که در مصاف سخا

به تیغ جود بر آرد ز خیل آز دمار

خدایگان گهری مصطفی نسب صدری

که آفتاب جلال است وسایه دادار

نقیب آل محمد سلاله نبوی

جمال گوهر سلجوق و فخر آل و تبار

خدای رحمت و خسرو دل و سپهبد سهم

فرشته شکل و پیمبرفش و امام شعار

همی دهند ز دیوان رای روشن اوی

منوران فلک را معیشت و ادرار

اگرچو همت او موجها زند دریا

گهربرند ز دریا کنارها به کنار

به نزد همت او کیست آسمان و زمین

به دست دایره کش چیست نقطه و پرگار

ایا سیاست تو همچو دیو بی آزرم

ایا لطافت تو چون فرشته بی آزار

اگرچه هست تو را آب لطف دوست نواز

تو راست آتش تهدید خشم دشمن خوار

در آب پنهان ناخن برای خرچنگ است

ز پیش صورت آب ارچه هست آینه دار

ز بیم خشم تو در حلم تو گریزد مرگ

از آن کجا سپر تیغ برق شد کهسار

ز عطر خلق تویک ذره کم نخواهد شد

اگر شوند مؤید همه جهان عطار

ز عدل خوشه گوهر برآری ار گوئی

زبان آب روان در دهان آتش کار

شگفتم آید چون بینم از قلم خطت

که دید مورچه هرگز روان ز دیده مار

خزینه های علوم تو را نه بس باشد

گر آفتاب شود کوتوال و چرخ حصار

توآن سکندر دینی که هست حجت تو

ز پیش رخنه یأجوج شبهه شه دیوار

ز بهر کسب سعادت فلک کند کارت

درین دوازده دوکان به هفت دست افزار

هزار کنگره دارد حصار دولت تو

کهینه کنگره مهتر ز گنبد دوار

بر آستانه تو رخ همی نهد دولت

ز بهرآنکه برین خاک به چنان رخسار

هر آینه علم ازجرم آفتاب سزد

هر آنکه رابود ازدورآسمان دستار

تو از نژاد امامان و پادشاهانی

کراست این درج و رتبت ازصغار و کبار

به جز تو کیست ز سادات در همه دنیا

که او ائمه نژاد آمد و ملوک تبار

ترا نقابت سلطان از آن جهت فرمود

که تا به خدمت آن تیز ترکنی بازار

ولیکن از شرف و حشمتی که هست تو را

برین سپاه تو زیبی همی سپهسالار

صداع شغل نقابت ز حرمتش بیش است

نشاط باده نیرزد همی به رنج خمار

نه سوی راحت ورنج است مرتو را این شغل

نه بهر گرمی و سردیست مرد را شلوار

به عمر دشمن تو ماند در جهان زیرا

به کعبتین شب و روز باخت است قمار

چو صدر شرع شدی کبریا شده دشمن

چو چرخ آینه شد ابر باشدش زنگار

دلم ز فر تو معنی فشان شد است آری

هوا ز طلعت خورشید ذره کردنثار

ایا ز فضل شده در میانه فضلا

همان چنانکه بر خفتگان بود بیدار

منم قوامی کان میده های شعرپزم

که لاغران معانی کنند ازو پروار

ز کشت حکمت در کاروانسرای سخن

همی نهم به نهان خانه دماغ انبار

در آسیای تفکر چو گندم آرد کنم

بپشت گاو سپهر آورم به دکان بار

بدان تنور بود دست پخت خاطر من

به کام فایده در دیر خای و زودگوار

به حرص مشتریانم ز تیربازاری

نهند گرده امسال در ترازوی پار

همیشه تا که بود اسم یاری و یاور

همیشه تا که بود نام اندک و بسیار

تو را ز اندک و بسیار بهره نیکی باد

که بدر یاور دینی و صدر دولت یار

پدر ز دیدن تو شاد و تو هم از او «شاد»

زمانه از تو و تو از زمانه برخوردار3

 

4 - در مرثیت سیدالشهدا علیه السلام و ذکر مصائب آن حضرت و اهل بیت او گوید:

روز دهم ز ماه محرم به کربلا

ظلمی صریح رفت بر اولاد مصطفی

هرگز مباد روز چو عاشور در جهان

کان روز بود قتل شهیدان به کربلا

آن تشنگان آل محمد اسیروار

بر دشت کربلا به بلا گشته مبتلی

اطفال و عورتان پیمبر برهنه تن

ازپرده رضا همه افتاده بر قضا

فرزند مصطفی و جگر گوشه رسول

سر بر سر سنان و بدن بر سر ملا

عریان بمانده پردگیان سرای وحی

مقتول گشته شاه سراپرده عبا

قتل حسین و بردگی اهل بیت او

هست اعتبار «و» موعظه ما و غیرما

دل در جهان مبند کزو جان نبرده اند

پرورده پیمبر و فرزند پادشا

هرگه که یادم آید از آن سید شهید

عیشم شود منغض و عمرم شود هبا

ای بس بلا و رنج که برجان او رسید

از جور و ظلم امت بی رحم و بی حیا

در آرزوی آب چنوئی به داد جان

لعنت برین جهان بنفرین بی وفا

آن روزها که بود در آن شوم جایگاه

مانده چو مرغ در قفس از خوف بی رجا

باهرکسی همی به تلطف حدیث کرد

آن سید کریم نکو خلق خوش لقا

تا آن شبی که روز دگر بود قتل او

می دادشان نوید و همی گفتشان ثنا

گویند کاین قدر شب عاشور گفته بود

آمد شب وداع چو تاریک شد هوا

روز دگر چنانکه شنیدی مصاف کرد

حاضر شده ز پیش و پس اعدا و اولیا

بر تن زره کشیده و بر دل گره زده

رویش ز غبن تافته پشتش ز غم دو تا

از آسمان دولت او ماه گشته گم

وز آفتاب صورت او گم شده ضیا

در بوستان چهره و شاخ زبان او

از گل برفته رنگ و ز بلبل شده نوا

خونش چکیده از سرشمشیر بر زمین

یاقوت درفشانده ز مینا به کهربا

از بهر شربتی ببر لشکر یزید

بر «من یزید» داشته جان گران بها

لب خشک از آتش دل و رخ ز آب دیده تر

دل با خدای برده و تن داده در قضا

بگرفته روی آب سپاه یزید شوم

بی آب چشم و سینه پر از آتش هوا

از نیزه ها چو بیشه شده حرب گاهشان

ایشان درو خروشان چون شیر و اژدها

بر آهوان خوب مسلط سگان زشت

بر عدل ظلم چیره شده بر بقا فنا

اینها در آب تشنه و ایشان به خونشان

از مهر سیر گشته و ز کینه ناشتا

بر قهر خاندان نبوت کشیده تیغ

تا چون کنندشان به جفا سر ز تن جدا

آهخته تیغ بر پسر شیر کردگار

آن باغیان باقی شمشیر مرتضا

ایشان قوی ز آلت و ساز و سلاح و اسب

و اینها ضعیف و تشنه و بی برگ و بی نوا

میر و امام شرع حسین علی که بود

خورشید آسمان هدی شاه اوصیا

از چپ و راست حمله همی کرد چون پدر

تابود در تنش نفسی و رگی به جا

خویش و تبار او شده از پیش او شهید

فرد و وحید مانده در آن موضع بلا

افتاده غلغل ملکوت اندر آسمان

برداشته حجاب افق امر کبریا

بر خلد منقطع شده انفاس حورعین

بر عرش مضطرب شده ارواح انبیا

خورشید و ماه تیره و تاریک برفلک

آرامش زمین شده چون جنبش سما

زهرا و مصطفی و علی سوخته ز درد

ماتم سرای ساخته برسد ره منتها

در پیش مصطفی شده زهرای تنگدل

گویان که چیست درد حسین مرا دوا

تا کی ز امت تو به ما رنجها رسد

دانم که ای پدر ندهی تو بدین رضا

فرزند من که هست تو را آشنای جان

در خون همی کند به مصاف اندر آشنا

از تشنگی روانش بی صبر و بی شکیب

گرمای کربلا شده بی حدو منتها

او در میان آن همه تیغ و سنان و تیر

دانی همی که جان و جگر خون شود مرا

زنده نمانده هیچ کس از دوستان او

در دست دشمنانش چرا کرده ای رها

یک ره بنال پیش خداوند دادگر

تا از شفاعت تو کند حاجتم روا

گفتا رسول باش که جان شریف او

زان قتلگاه زود خرامد بر شما

ایشان درین که کرد حسین علی سلام

جدش جواب داد و پدر گفت مرحبا

زهرا  ز جای جست و به رویش در اوفتاد

گفت ای عزیز ما تو کجائی و ما کجا

چون رستی از مصاف و چه کردند باتو قوم

مادر در انتظار تو دیر آمدی چرا؟

کار چو تو بزرگ نه کاری بود حقیر

قتل چو تو شهید نه قتلی بود خطا

فرزند آن کسی که ز ایزد برای اوست

در باغ وحی جلوه طاوس «هل اتی »

در خانه نبوت و عصمت برای تو

سادات را جمال شد اسلام را بها

شاه امام نسل پیمبر نسب توئی

کشته به تیغ قهر تو را لشکر جفا

آب فرات بر تو ببستند ناکسان

آمیختند خون تو با خاک کربلا

بر جان تو گشاده کمین دشمنان کین

باتو نمانده هیچ کس از دوست و آشنا

نه هیچ مهربان که تولا کند به تو

نه هیچ سنگدل که محابا کند تو را

سینه دریده حلق بریده فکنده دست

غلتان به خون و خاک سر از تن شده جدا

بر سینه عزیز تو بر اسب تاخته

ای هم چو مصطفی ز همه عالم اصطفا

اندام تو چگونه بود زیر نعل اسب

کز روی لعل تو نزدی گرد گل صبا

رخت و بنه به غارت و فرزند و زن اسیر

در دست آن جماعت پر زرق و کیمیا

اولاد و آل تو متحیر شده ز بیم

وز آه سردشان متغیر شده هوا4

 

5 - در مدح خاتم الانبیاء «ص» و اهل بیت و اصحاب او و موعظت و نصیحت گوید:

هرکه زین در نشانه ای یابد

چون شود بی نشان نشان او راست

گرتو جوئی عیار این ابرار

از در مصطفات آید راست

چنگ در دامن محمد زن

گر ترا عزم درگه اعلی است

آن محمد که از خزانه سر

خلعت او «لعمرک » و «لولا» است

آن رسولی که در کلام قدیم

یاد تحسین جان او طاها است

آن حبیبی که پایه قدرش

برتر از هرچه در زمین و سما است

آدم از گوهرش چو دریائی است

کاندرو هر دری دو صد دریا است

هر جواهر که بحر او زاید

قیمت آن ندای کرمنا است

گوهر آدمی است در یتیم

آنکه از کان و بحر او أدنی است

هرکه غواص بحر شرع نبی است

صدفش جمله لؤلؤ لالا است

گر دین ره به عشق روی اری

صدف در ببینی از چپ و راست

ور قیاسی کنی ز روی یقین

رونق دین ز عدل عادل خواست

هر فضیلت که مر شهیدان راست

به همان گر کنیم ختم رواست

خاص درگاه کبریاست علی

وین سخن مخلص حقیقت راست

آن دو گلزار دین حسین و حسن

زیور عرش و زینت زهراست

بر روان مهاجر و انصار

بی نهایت ز ما سلام و دعاست

هرکه نه صید راه ایشان است

به یقین دان که کید دام بلاست

راه ایشان طلب که ملک دو کون

ذره آفتاب ایشان راست

ملک باقی مده به دست زوال

نوش دنیا مخور که زهر فناست

به نشاط جهان مشو مغرور

غم دین به ز شادی دنیاست

قحبه دل فریب و شورانگیز

شوخ چشم و هوائی و رعناست

برگشاده ز فان به سحر و فسون

دل مبند اندرو که عین خطاست

ایمن اندر سرای عاریتی

چه نشینی چو می بباید خاست

دوستی می نمایدت دشمن

حانت اندر دهان اژدرهاست

مال و فرزند را که داری دوست

هر دو از قول حق تو را اعداست

تکیه بر عمر و مال و جاه امروز

بگذشت و قیامتت فرداست

از پی سود خویش هر روزی

همه ساله قیامت تو رواست              

از حلال و حرام نندیشی

مال جمع آوریدنت عمداست

گر حلال است در حساب آید

ور حرام است جمله رنج و عناست

تیز فهمی به درس سود و زیان

کند طبعی که علم دین ز کجاست

دین به دنیا فروشی از غفلت

تو ندانی که آن همه یغماست

مکن ای خواجه خویشتن دریاب

طلبت جملگی خلاف رضاست

آخر از کرده ها پشیمان شو

بازگشت جهانیان به خداست

گوشه گیر از جهان ظلمانی

به جهانی که جمله نور و ضیاست

گرتو زین دیوخانه فرد آئی

جفت جان تو در جنان حور است

از پی نان دویدنت شب و روز

قوت حرصت آسیا آساست

تا تو مغرور سرکشی شده ای

بر نهاد تو عافیت نه رواست

آب اومید تست خاک آلود

تابرونت ز کبر بادافزاست

از پی نانهاده رنجه شدن

این نه آئین مردم داناست

گرتو دانشوری یقین طلبی

که ز بهر تو شد هر آنچه تو راست

راه آزادگان به مستی نیست

خالی از جهل و کبر و عجب و ریاست

گر سری داری اندر این ره را

پای بر نفس اگر نهی زیباست

این چنین راه اگر توانی رفت

منزل جانت درگه مولاست

پی سلمان و راه بوذرگیر

که دوای تو درد بودرد است

مرد میدان عشق ایشانند

لیک در راهشان ریاضت هاست

عشق باید کت از تو بستاند

ورنه باقی همه مزاح و هوا است

هیچ دل نیست بی تجلی حق

لیک هستی تو حجاب لقا است

گر تو از خود دمی فرود آئی

هودج جانت بارگاه خداست

ملت و مذهب محمد گیر

تا مطهر شوی ز هر چه خطا است5

 

6- در موعظت و نصیحت و حقانیت مذهب اثنا عشری گوید:

تا کی از هزل و هوس دنبال شیطان داشتن

اعتقاد اهرمن در حق یزدان داشتن

در وفای فتنه گوش عافیت برپیختن

در هوای نفس چشم عقل حیران داشتن

از عمارت کردن بیهوده در کوی هوس

خانه شهوت به شه دیوار شیطان داشتن

خویشتن را با می و معشوق در ایوان باغ

چون گل خندان و چون سرو خرامان داشتن

تا کی آخر در شکر خواب غرور روزگار

این کمین گاه شیاطین را شبستان داشتن

مهربای مهر کنج عقل کن تا چند از این

خشم در دل چون سگ اندر کنج کهدان داشتن

از پی آزار خلق اندر ره آز و نیاز

چون سباع از خشم و کینه چنگ و دندان داشتن

مهر دنیا برکن از دل گر تو را دین آرزوست

خود دو ضد در یک قفس دانی که نتوان داشتن

دنیی و عقبی همی خواهی که اقطاعت شود

ناید از شاهی چو تو توران و ایران داشتن

ای که گوئی با وجود من به میدان نبرد

شهسواران را مسلم نیست چوگان داشتن

بس که بر دشت قیامت خواهدت کردار بد

راست همچون گوی سرگردان به میدان داشتن

گر بری فرمان یزدان کی بود حاجت تو را

هر دم از درگاه سلطان گوش فرمان داشتن

اندران ساعت که سلطان از تو عاجزتر بود

سودکی دارد تو را فرمان سلطان داشتن

چه به دنیا بر غرور کردن اعتماد

چه به گلخن تکیه بر دیوار ویران داشتن

جاودان اندر جهنم رنجها باید کشید

زین دو روزه در جهان خود را تن آسان داشتن

گر بگشتی زنده خواجه ایمن استی از عذاب

گر بمردی باز رستی خر ز پالان داشتن

هم ز کردار بد تو است اینکه مالک را به حشر

در سقر باید شرار نار رخشان داشتن

گر نبودی آن همه بی رسمی فرعون شوم

کف موسی را نبودی رسم ثعبان داشتن

زان به نیکی نیستت میلی که مایل بوده ای

سامری در طاعت موسی عمران داشتن

از تلطف جاه یابی وز تکبر چاهسار

از خرد زیباست این گم کردن و آن داشتن

از تلطف سنت موسی و هارون به بود

کز تکبر مذهب فرعون و هامان داشتن

آن مکن کز چاه دنیا چون برآئی بایدت

خویشتن را جاودان زندان نیران داشتن

پند دانا گیر زیرا کار نادانا بود

یوسف ازچه برگشیدن پس به زندان داشتن

گر مسلمانی مسلم کی شود هرگز تو را

عزم و قصد جان و مال هر مسلمان داشتن

در گنه کردن خرد خصم و هوی یار تو شد

تا چه بینی عاقبت زین درد و درمان داشتن

با خرد باش ارچه خصم توست زیرا گفته اند

«خصم دانا بهتر است از یار نادان داشتن »

جان اسیر عشق جانان کردن از تاریکی است

دل براومید وصال و بیم هجران داشتن

گربمردی می روی دانی که از روی خرد

شرط مردان نیست در دل عشق جانان داشتن

ای بسا از بیم لرزان گشته چون بید اندر آب

روز حشر از یار چون سرو خرامان داشتن

رفته ای در گلخن شهوت چو سگ تا بایدت

از پی شیر غضب پستان فراوان داشتن

گرد بستان خرد لختی تماشا کن چو مرغ

کوز بستان گشت و ایمن شد ز پستان داشتن

راه و رسم آن جهانی گیر و این گیتی مدار

که گل سوری به از خار مغیلان داشتن

هرکه ادنی مایه عقلی دارد او از ابلهی است

در زیادت کردن زر دین به نقصان داشتن

تا کی ای بازارگان هرزه رو با خویشتن

برگ و ساز راه عمان و بدخشان داشتن

چون نداند کرد دفع مرگ تو آخر چه نفع

جان رنجور تو را زین در و مرجان داشتن

با ملک بازارگانی کن که خواهی در بهشت

هر یکی را تا ابد ده باره چندان داشتن

از سرشک دیده بر عذر گناهان درفشان

تا نباید منت از دریای عمان داشتن

از رفیقان بدآموزت همی باید برید

وانگهی کار دو گیتی را به سامان داشتن

از رفیقان به دار بینی جهنم طرفه نیست

زانکه یوسف چاه دید از بهر اخوان داشتن

زیر ایوان فلک باشی ضرورت باشدت

هر زمان از دست کیوان بانگ و افغان داشتن

در سرای باقی افکن رخت جان کانجا توان

نور کیوان آب حیوان خاک ایوان داشتن

میزبانیهای رضوانی به خلد اندر تو را

گر چو ابراهیم خو داری به مهمان داشتن

آوری عید بزرگ از قربت ایزد به دست

گرچو اسماعیل خواهی پای قربان داشتن

چون سلیمان گر نداری خاتم اندر ملک دین

خاتم دین بایدت خود را چو سلمان داشتن

بنده را مفخر بود توفیق طاعت یافتن

باد را واجب کند تخت سلیمان داشتن

پیرگشتی و هنوزت نیست از رفتن خبر

چیست این آخر نخواهی جاودان جان داشتن

آرزومند است مرگ اندر جهان جان تو را

چند خواهی پشه ای را در بیابان داشتن

ازپس هفتاد سال ای پیر تدبیر تو چیست

جز به تقصیر گذشته دل پشیمان داشتن

پای در مسجد نهادن دست در طاعت زدن

لب پر از تسبیح کردن دل به فرمان داشتن

روی زرد و آه سرد و دل پر «از» اندوه و درد

جان غریوان سینه بریان دیده گریان داشتن

آشکارا بودی ار بودی تو را زهد و ورع

کی توان ای د«و»ست عشق و مشک پنهان داشتن

از دل پاکیزه شاید علم دین آموختن

در سبوی خضر باید آب حیوان داشتن

قاعده است اندر ره دین مرد را عیاروار

نیزه حجت گرفتن تیغ برهان داشتن

نیزه و تیغت همی باید زد اندر راه دین

تو عصاور گوه خواهی چون لت انبان داشتن

با سلیحی در قیامت شو که ره ناایمن است

شخص عریان چون توان در تیرباران داشتن

باگشاد ناوک اندازان روز رستخیز

از عمل باید زره وز علم و خفتان داشتن

بی عمل رفتن به محشر آنچنان دان کز قیاس

عورتی را بر ملای خلق عریان داشتن

هان و هان ای بنده تا عاصی نباشی در خدای

با چنین سلطان که یارد رای عصیان داشتن

با گناهان از نهیب خشم او ایمن مباش

کز دعای نوح باید چشم طوفان داشتن

گرد بهمان و فلان کم گرد چون باید تو را

وقت حاجت قصه برحنان و منان داشتن

چند باایزد تعالی مکر و دستان ساختن

چند با ابلیس ملعون عهد و پیمان داشتن

دست برخاطر نه اکنون چون نداری پای او

طاقت سندان کجا خواهد سپندان داشتن

ملت احمد طلب بی شرع او عالم مخواه

زانکه کار هرزه باشد بی گهر کان داشتن

بی محمد شغل امت نیست دین آراستن

بی سلیمان کار دیوان نیست دیوان داشتن

بعد از احمد دامن مهر علی در پای کش

زانکه بس ناخوش بود بی سرگریبان داشتن

وز پس او یازده سید که ما را واجب است

اعتماد عقبی و دنیا بر ایشان داشتن

حب اهل البیت اصحاب آن چنان دارم به طبع

کم به تیغ از دوستیشان باز نتوان داشتن

مهر جان و عقل چون مهر ابوبکر و عمر

لیک نتوانم علی را بعد عثمان داشتن

ای قوامی زین سخنها کان گوهر گشته ای

گرچه کارت پیش از این بودست دکان داشتن

نانبائی که این چنین نانها پزد او را سزد

در ده هفتم فلک کیوان دهقان داشتن

خاطر تیز تو را باشد سپهر و آفتاب

فارغ است از آسیای و آسیابان داشتن

از خمیر فکرت توست این که داند روزگار

ماه را چون چرخ همچون گرده بر خوان داشتن

بخ بخ آن کو مشتری باشد چو تو خباز را

کز تو خواهد جاودان هم نام و هم نان داشتن6

 

7- در منقبت امیرالمؤمنین علی و یازده فرزند معصوم او علیهم السلام و مدح نقیب النقباء ری شرف الدین مرتضی رحمة الله علیه گوید:

چو صاحب شریعت پس از کردگار

ثنا گوی بر صاحب ذوالفقار

سپهدار اسلام شیر خدای

امیر عرب سید بردبار

گزارنده در یاری شرع تیغ

برآرنده از بت پرستان دمار

ستاننده از پهلوانان روان

گشاینده درنصرت دین حصار

برآورده از خار اسلام گل

فرو برده در دیده کفر خار

به چه در؛ زده تیر در چشم دیو

ز منبر سخن گفته در گوش مار

ز تأئیدش ادریس را گل افشان

ز تهدیدش ابلیس را سنگسار

ولی نعمت اهل دین از رسول

ولی عهد پیغمبر کردگار

به نزدیک ما سابق ده و دو

به قولی دگر خاتم چار یار

شده ز«ا»هد وقت در عهد او

به بتخانه در لعبت میگسار

شکسته قلم را به هنگام او

در ایوان دل دیو صورت نگار

نخورده نبیذ و نجسته سماع

نکرده زنا و ندیده قمار

معلی ز نسبت معری ز عیب

بری ازخطا و برون از عوار

ز تقویش حله ز پرهیز تاج

ز عصمت ردا و ز طهارت ازار

فرو هشته از علم برقع بروی

نبوده چو جاهل خلیع العذار

مبارز چو روباه گمراه بود

زشمشیر آن شیر در کارزار

اگر کارزار علی نیستی

شدی اهل اسلام را کارزار

سپر بود در پیش دین تیغ او

همی کرد در راه حق جان سپار

به مردی حدیث علی گو؛ مگوی

که رستم چه کرد است و اسفندیار

مرید علی باش نه خصم او

که این در جوا الست و آن در جوار

چو گوئی به علم علی بود کس

خرد گوید ازروی من شرم دار

سرافراز ازاصحاب و زاهل بیت

همی کن زهریک جدا افتخار

ولیکن یقین دان که فاضلتر است

محمد ز پنج و علی از چهار

خلافی نکردی علی با عمر

تو اندر میانه تعصب میار

چه باشد که باشند امامان حق

بدین دم مرا نص؛ تو را اختیار

چو باغی است دین و پیمبر درخت

شریعت چو شاخ و امامان چو بار

خلافی مکن گر بود میل طبع

یکی را به سیب و یکی را به نار

مبین دشمنان علی را؛ چرا

که بی نور باشند اصحاب نار

ببین شیعتش را که دیده نه ای

جمال جوانان دارالقرار

به دنیا درون کین او ماهئی است

که از دوزخش هست دریا کنار

بدین در یکی مرغ شد مهر او

که ملک بهشتش بود مرغزار

ششم گشت ز آل عبا جبرئیل

چو بر در کمر بسته شد بنده وار

سرائی کش از عرش پرده بود

یکی جبرئیلش بود پرده دار

به شاه و سپهدار اگر حاجت است

سپه را که برجای گیرد قرار

سپاه هدی را کفایت بود

علی پهلوان و نبی شهریار

علی چون محمد نگویم که هست

رهی چون بود چون خداوندگار

ولی گویم از امتش بهتر است

یکی مرد باشد فزون از هزار

ز بعد علی یازده سیدند

به میدان دین در؛ ز عصمت سوار

همه پاک و معصوم و نص از خدای

پیمبر وقار و فرشته شعار

ز جد و پدر یافته علم دین

نه از روزگار و نه ز آموزگار

یکی مانده زیشان نهان در جهان

جهانی ازو مانده در انتظار

اگر گوئیم غیبت آن امام

چرا مصلحت دید جبار بار

جهانی پر از لشکر ظلم و جور

ستمکار و ناپاک و بی زینهار

شب و روز در غارت یکدگر

نهاده دو دیده نهان و جهار

گرابلیس بدفعل ظاهر شود

بود سیدالقوم این روزگار

نه نیکو بود یوسف خوبروی

به چنگال گرگان زنهار خوار

به دین وقت مهدی نیاید برون

به شب شمس کی تابد از کوهسار

چو آید به سر مدت مصلحت

نشنید ز باران رحمت غبار

برون آید از کنج عیار دین

جهان را ز عدلش بگردد عیار

ز کعبه ندا در دهد جبرئیل

که باطل نهان گشت و حق آشکار

جهان تازه گردد ز انصاف او

چو از دولت صدر پرهیزگار

سر و سید و صدر سادات دهر

کزو گشت بنیاد دین استوار

گرفته از او دین یزدان شرف

فزوده از او ملک سلطان وقار

چو هم علم بابست و همنام جد

شدند اهل اسلام از او نامدار

پیمبر فش و پادشاسیرت است

کش از لطف پرورد پروردگار

شده رفعت چرخ خورشید فش

شده همنشین امر اومیدبار

چو زو کاروان سعادت رسید

نحو است ز آفاق بربست بار

ز نزدیک او جوید انصاف راه

ز درگاه او خواهد اقبال بار

ز رحمت کند همت عالیش

برین عالم مختصر اختصار

قوی تر بود مرد در خدمتش

نکوتر بود سرو در جویبار

ایا جود تو دشمن خواسته

و یا طبع تو عاشق خواستار

ز خلق تو اندر بهاران بود

چمن شادی افزای و گل غمگسار

ز خشم تو اندر زمستان بود

زمین مرده و آسمان سوگوار

بود جاودان جامه جاه تو

کش اقبال پود است و انصاف تار

بسی جنگ رفت آتش و آب را

که این خاکدل بود و آن بادسار

چو از عدل تو بادشد خاکبوس

گرفت آب را آتش اندر کنار

بود دولت دوستان از درت

بود رونق بوستان ازبهار

بترسد عدو ز آتش خشم تو

که دریا بخار است و دوزخ شرار

به بوجهل ماند بداندیش تو

که نارش موافق تر آید ز عار

ز سادات اسلام خرد و بزرگ

ز شاهان گیتی صغار و کبار

نباشد نظیری تو را زانکه تو

پیمبر نژادی و خسرو تبار

از آن تابود خادم و حاجبت

سیاه و سپید است لیل و نهار

چه داند جهان قیمت فضل تو

چه آگه ز دفتر کشیدن حمار

بزرگا مکن با قوامی عتاب

چه گر ناقوام است و ناحق گزار

که او نانبائی است چابک ضمیر

که نامش بود سالها یادگار

ز دهقانی گندم خاطرش

ملک بر فلک می کند تخمکار

به بازار اقبال دکان او

خریدار او مردم بختیار

الا تا به صورت بود خاک و زر

سیه فام و تاریک و زرد و نزار

نکو خواهتان باد چون زر عزیز

بداندیشتان باد چون خاک خوار7

 

8- ترکیب بندی است که در توحید و زهد و پند و منقبت پیغمبر «ص» و امیرالمؤمنین «ع» و شیعیانش گفته:

جز آفریدگار جهان آفریده نیست

بشنو که کس چنین سخن از کس شنیده نیست

تا زنده ام جز این نرود بر زبان من

زیرا که کس مرا جز ازو آفریده نیست

مادر مرا که زاد و بپرورد و شیر داد

الا بیاری و کرمش پروریده نیست

آن فرد بی نظیر که صنع بدیع او

هر یک چنان که هست چنان دیده دیده نیست

در صنع او نگاه نکردست عاقلی

که انگشت را ز روی تعجب گزیده نیست

دانند عاقلان که به دست صبا جز او

کس در بهار پیرهن گل دریده نیست

از قدرتش ز شیره انگور در خزان

خون چکیده هست که حلق بریده نیست

گر فرق نار قدرت ایزد شکافت است

جز بر جمال سیب چرا خون چکیده نیست

یک بنده گرد درگه این پادشه نگشت

کز پیش او جنیبت رحمت کشیده نیست

هر دو جهانش پر ز غلام و کنیزک است

وین طرفه تر که خواجه یکی زان خریده نیست

دنیا سگی است بر در او وانکه مرد اوست

از پیشش این سگ متهتک چخیده نیست

توحید و زهد گوی قوامی که در سخن

جائی رسیده ای که کس آنجا رسیده نیست

هرکس که کرد خدمت او از میان جان

او راست دولت ابد و ملک جاودان

هرکس که قصد خدمت این پادشاه کرد

از آفتاب و چرخ قبا و کلاه کرد

آن پادشا که چرخ و زمین و ستاره را

در مملکت خزینه و گنج و سپاه کرد

لشکرگه سپاه و ستاره سپهر ساخت

میخ و طناب خیمه ز خورشید و ماه کرد

در راه روزگار به میدان شرق و غرب

از روز و شب دو پیک سپید و سیاه کرد

از روی مصلحت چو ز خاک آدم آفرید

خاک درش ملائکه را سجده گاه کرد

ابلیس خاکسار که بود از مقربان

در جاه او به چشم حقارت نگاه کرد

فرمان حق نبرد و نیاورد سجده ای

تا کار خویش مدبر ملعون تباه کرد

بنده ز جهل اگر چه دلیری همی کند

با خشم پادشاه که یارد نگاه کرد

چون بنده را خدای بدرگاه بار داد

در رفتنش به حضرت رحمت پگاه کرد

باید که سرگردان نشود گرچه بایدش

از دیده بر سنان چو الماس راه کرد

مردان راه عشق ز بهر رضای دوست

شمشیر و تیر خورده نیارند آه کرد

گرچه گناههای قوامی بسی بود

اندیشه در ثنای ملک عذر خواه کرد

سوگند می خورد که نگوید جز این سخن

بر خویشتن بدوی خدا را گواه کرد

اندیشه را به چون و چرا در بریز خون

کم کن براه ایزد بی چون «چرا و چون »

جبار عرش و فرش و قدیم صفات و ذات

معبود مملکت ملک کون و کاینات

ذاتی قدیم بوده ولیکن نه از قدم

حیی همیشه زنده ولیکن نه از حیات

بر آسمان چو مشعله از قدرتش نجوم

واندر زمین چو مرسله ازحکمتش نبات

از امر او ستاده چنان قلزم و محیط

وز حکم او رونده چنین دجله و فرات

در مرگ و زندگانی خلق زمانه را

هم زو بود ولادت و هم زو بود وفات

از یاد و ذکر رحمت و کفران نعمتش

بر هر جریده ای حسنات است و سیآت

بی یاد او مباش شب و روز تا بود

روزت چو روز عید و شبت چون شب برات

بخشد به بنده مال فراوان بمصلحت

وانگه به لطف خواهد ازو اندکی زکات

از بندگان به قرض ستاند یکی بده

بی فرع و بی مسبب و بی خط و بی برات

درگاه او در کرم و فضل و رحمت است

جائی که نه مصادره باشد نه مفردات

خالق ستای باش قوامی به جان و دل

مستای خلق را که نباشد در آن ثبات

آن را کن آفرین که جهان را بیافرید

بگذار بعد ازین هوس و هزل و ترهات

زیرا که در ستایش پروردگار خلق

روز قیامه هم درجات است و هم نجات

آن پادشا که نیست نظریش به ملک در

دارای شرق و غرب و نگهبان بحر و بر

هربنده ای که ایزد بی یار یار اوست

بی شک و شبهه در دو جهان کار کار اوست

آن بی نیاز بنده نواز لطیفه ساز

کز هر سوئی که در نگری کار و بار اوست

ازچرخ بی قرار و زمین قرار گیر

این رسمها و قاعده ها برقرار اوست

از بارگاه لم یزل اندر ره قضا

حمال آسمان و زمین زیر بار اوست

بر بارگاه صنع ز دیبای بوستان

طاوس نوبهار به رنگ و نگار او است

بر تخت نوعروس خزان رابه برگ ریز

از دست شاخ آن همه زرها نثار اوست

ابر بهار برق مهار شتر مثال

بر کاروان کن فیکون بر قطار اوست

از روی بی نیازی و ز غایت کرم

هر گونه ای که بنده بود خواستار اوست

گستاخی و دلیری هر بنده ای که هست

معلوم شد که از کرم بردبار اوست

هرکس که او کناره نگیرد ز خدمتش

لابد مراد هر دو جهان در کنار اوست

یاری نخواست است قوامی ز هیچ خلق

از بهر آنکه ایزد بی یار یار اوست

بر درگه خدای کمر بسته ای شدست

گرخاک ره شود شرف روزگار اوست

تسبیح او کنند ملایک ز ساق عرش

کو برکشید عرش و هم او گسترید فرش

ای فخر روزگار من اندر ثنای تو

با دست عمر آنکه نجوید رضای تو

دارنده جهانی و جان آفرین خلق

منت بود که جان بدهند از برای تو

هربنده ای که طاعت تو ناورد به جای

آن بد به جای خویش کند نه به جای تو

چندین نثار و نعمت تو بر جهانیان

بیگانگان چرا نشوند آشنای تو

از ما به درگه تو چه خیزد که گشته اند

پیغمبر و خلیفه و سلطان گدای تو

ای بنده دست را به دعا برخدای دار

تا در رسد به ما برکات دعای تو

تومانده ای و آنکه زتو زاد مانده نیست

گوئی که چیست مصلحت اندر بقای تو

شکر تو حق نعمت ایزد کجا گزارد

کارزد کمینه نعمت او خون بهای تو

تو دست و پای میزن اگرچه به عمرها

این کار برنخیزد از دست و پای تو

انده مخور که ملک دو عالم ترا بود

چون رحمت خدای بود کدخدای تو

او آن کند که از کرم و فضل او سزد

گربا تو در خور تو کند کار وای تو

پیوسته ای قوامی شکر خدای گوی

کز فضل اوست شعر خوش دلربای تو

می گو ثنای ایزد و می گو به درگهش

ای فخر روزگار من اندر ثنای تو

زانجا که شرط و قاعده بندگی بود

در بندگی نشان سرافکندگی بود

ای جان نهاده بر کف و دل بسته در جهان

زین جای سهمناک بپرهیز هان و هان

کاین دیو رسم غول فریبنده در کمین

ماری است سهمناک و نهنگی است جان ستان

او نام تو نبشته ز کین بر کنار دل

تو مهر او گرفته ای اندر میان جان

دنیا غمی بزرگ بود محنتی عظیم

صلحی همه خصومت و سودی همه زیان

بر «من یزید» داشته گوید ترا خرد

ملک بهشت را بخر ارزان و رایگان

ارزان بود به جان که خری نعمت خدای

ملک جهان مخر که بود رایگان گران

گیتی به میزبانی و حیلت گری ترا

پرداخت است خانه و آراست است خوان

خوان شگرف او را حلواست بر کنار

نان سپید او را زهرست در میان

نانش مخور تو تابندانی یقین که چیست

زیرا که هیچ کس نخورد زهر بر گمان

کس برجهان سفله نکردست هیچ سود

نتوان همی ز خانه سگ برد استخوان

گر عوج حرص ازین دریا به زوردست

ماهی بر آفتاب کشد هم بر آسمان

چون وقت مرگ تنگ درآید به قهر تو

پیرایه زمین شده در آخرالزمان

بیهوده رنج بر تن و جان و روان منه

دل چون کری همی نکند بر جهان منه

ای آفتاب بر سر دیوار گشته زرد

برخورده از جهان جوان طبع سالخورد

پیریت می کند اثر از دور روزگار

واندر دل تو هیچ نصیحت اثر نکرد

برخوردی از جهان و هنوزت امید هست

اومید گفته اند که بهتر بود ز خورد

از عشق جاه و آرزوی مال روز و شب

با رنج همعنانی و با درد همنبرد

از بس که سینه کوفتی اندر غم جهان

چون آسمان کبودی و چون آفتاب زرد

چون تو به دست خویشتن آورده ای بلا

شایسته ای به محنت و ارزانئی به درد

دل در جهان مبند که مردان روزگار

مردان مرد با دل گرمند و آه سرد

از هیبت اجل شده بیچاره و اسیر

همچون زنان عاجز مردان شیرمرد

ای بس که از ملوک بپرداخت قصرها

این قصر هفت کنگره گرد لاژورد

آن را که گردی از تو بود عذر بازخواه

زان پیشتر که از تو برآرد زمانه گرد

ای خواجه بر سرای فنا اعتماد نیست

برخیز و فرش صفه اومید برنورد

با اهل فتنه به همه دست برفشان

در راه دوزخی هم ازین پای بازگرد

مثل تو روزگار نیارد قوامیا

تا روزگار جفت بود کردگار فرد

راه دراز پیش و ترا نیست توشه ای

تدبیر عاقبت کن و بنشین به گوشه ای

ای خفته تو ز خواب گران سرگران شده

از راه باز مانده و کاروان شده

در کاروانسرای فنا عاجز و غریب

وز پیش چشم مملکت جاودان شده

بس کاهلی و بی تو نخواهد به هیچ وجه

کارتو آن چنان که تو خواهی چنان شده

هر چند کاهلی به نماز و به کار خیر

در تندرستی از دل و جان ناتوان شده

بینم ز ظلم خلق زمین و زمانه را

فریادها ز دست تو بر آسمان شده

بر تخت عهد یوسف عمر تو پیر شد

از حرص پیریت چو زلیخا جوان شده

از عبرت زمانه همه روی چشم باش

ای از نیاز و آز همه تن دهان شده

آزرده پادشاه جهان را ز معصیت

بر مال خویشتن به هوس پاسبان شده

بی طاعتی به راه قیامت نهاده روی

چون ابلهان به بادیه بی آب و نان شده

بر خان و مان و جان و تن و مال عاشقی

در رنج این به مانده و در بند آن شده

خود را به وقت نزع ببینی به چشم خویش

از مال و جان برآمده وز خان و مان شده

خواهد بماند نام قوامی میان خلق

واندر زمانه قصه او داستان شده

زان نیک تر مدان که بمانده به نیکوئی

نامی میان مردم و مرد از میان شده

اندیشه کن ز دوزخ و جائی قرار گیر

روز شمار و هیبت او در شمار گیر

ای مانده بر در هوس این در فراز کن

عذر گذشته خواه «و» در توبه باز کن

نزدیک شو به طاعت و ز فسق دور باش

روزی دو رنجکی برو جاوید نازکن

چون منعمان زکوة بروی و ریا مده

چون مخلصان نماز بسوز و نیاز کن

یک روزی از مطالعه نفس باز مان

بنشین یکی مطالعه عمر باز کن

ملک بهشت را به صفا کار و بار ساز

راه قیامه را به سزا برگ و ساز کن

گفت است حق که کوته کن دست ازین جهان

کت گفت حجت آور و قصه دراز کن؟

در کار خیر موی چو پر غراب را

در بندگی سپیدتر ازپر باز کن

آز و نیاز خسته و رنجور داردت

خواهی که تا بناز رسی ترک آز کن

زان پیشتر که بر تو کند دیگری نماز

تا زنده ای به عادت باری نماز کن

نه در جهان وفاست و نه بر مردم اعتماد

یکبارگی بروی همه در فراز کن

گر آرزوی شعر قوامیت می کند

در راه دین حقیقت دنیا مجاز کن

چون بایدت نگار سرای بهشتیان

دیوان او به خواه و ورقهاش باز کن

بردار نسختی به بهشت خدای بر

بر آستین حله حورا طراز کن

تا خفته هوائی و آشفته هوس

با دیو همنشینی و با غول هم نفس

روز آمد ای عزیز و تو در نامدی ز خواب

بردار سر ز خواب که سر برزد آفتاب

پیری چو صبح روز برآمد ز فرق تو

تو خفته ای و کرده چنین پایها در آب

روز غمت رسید و شب شادیت برفت

تو در درنگ و عمر عزیز تو در شتاب

تا چند خواب غفلت تا کی خمار جهل

روز و شب تو وقف شده بر خمار و خواب

باده مخور که عمر تو بر باد می دهد

آگه نه ای که شر دو عالم بود شراب

گر در شراب شربت مرگ تو در رسد

پیش خدای عز و جل چون شوی خراب

گرچه صواب خویش تو بدانی ای پسر

کار تو زین طریق نبینم همی صواب

یکباره آب خود مبر امروز کان گهی

فردا خدای با تو به آتش کند خطاب

گر طاقت عتاب ملک نیست مر ترا

اهل سؤال را به تهدد مده جواب

پیوسته با توانگر و درویش و خوب و زشت

خوش طبع باش و بر همه چون آفتاب تاب

از کبر و خشم ریش دلی را نمک مکن

کز درد آن بر آتش دوزخ شوی کباب

تا باشی ای قوامی توحید و زهد گوی

کز ایزدت به روز قیامت بود ثواب

توحید و زهد گفتن تو اعتقاد را

چون خانه را ستون بود و خیمه را طناب

می کوش در سخا که بهشتی صفت سخیست

بدخو مشو که خوی بد از طبع دوزخی است

ای پیر سالخورده به تدبیر پیر باش

وای نوجوان جوان نصیحت پذیر باش

مادام خوب گوی و ضیع و شریف شو

پیوسته نیک خواه صغیر و کبیر باش

نیک اعتقاد و مشفق و ایزدپرست شو

مردم نواز و خوشدل و نیکوضمیر باش

زهد از جوان نکوتر و دانش ز کودکان

ای پورپور وقت خرد پیرپیر باش

در زاهدی پلاس مپوش و مکن نفاق

تو زهد ورز و پیرهنت گو حریر باش

در گفت گو چو عالم وقتی حلیم شو

در جست وجو چو ناقد خلقی بصیر باش

چو مرد دوست روز ادب خوبگوی شو

چو«ن» مرغ بوستان ز طرب خوش صفیر باش

بیچاره ای که پیش تو آید به حاجتی

درمانده را به دست کرم دستگیر باش

چون سیرت تو چون شب تاریک تیره شد

گو صورت نکوی تو بدر منیر باش

تا تیر بد چو قد تو بودی کان به فعل

اکنون که چون کمان شدی از دل چو تیر باش

خواهی که تا بزرگ شوی در میان خلق

بر درگه خدای تعالی حقیر باش

چون آفریدگار نظیرت نیافرید

بر لشکر سخن چو اقوامی امیرباش

سر بر جهان نداشته گردن فراشته

بر لشکر سخن چو قوامی امیرباش

در خدمت تو برفلکیم ای ملک سرشت

چون آنکه با چهارده معصوم دربهشت

بگرو بایزد و به صفات و کمال او

آنگه به مصطفی و به اولاد و آل او

وز بعد مصطفی به علی نازو سرفراز

نیکو شناس در درج دین کمال او

آن میر مصطفی نسب انبیا صفت

رشگ آمده ملائکه را برخصال او

جان مقربان شده روزی هزار بار

برخی دست وبازو و جاه و جلال او

شیری که بود جایگهش بیشه خدای

شیری که ژنده پیل نبودی به بال او

بازی که آشیانه او بود ساق عرش

بازی نبود هیچ همائی به فال او

شاه مبارزان که نبوده است در جهاد

در هیچ وقت هیچ مبارز همال او

بر شیعتش نثار بود رحمت خدای

لعنت کند فرشته بربد سکال او

خواهی که در بهشت ببینی جمال حور

در چشم خویش زشت مگردان جمال او

گر گویدت کسی که کسی بهتر از علی ست

جز ابلهی نباشد مشنو محال او

والله که هر که بغض علی در دلش بود

نزد خرد حلال بود خون و مال او

حمال هیزم سقرست اندر آن جهان

هر کو ز صدق دل نشد اندر جوال او

در مرتضی به چشم قوامی نگاه کن

هان گوش دار تانخوری گوشمال او

از روضه بهشت سبیل است سلسبیل

در پنج تن که ششمشان بود جبرئیل

تادر زمانه نام قوامی برآمده ست

در شاعری ز خلق جهان برتر آمده ست

از بهر اهل دین به کتب خانه هنر

توحید و زهد را دل او دفتر آمده ست

اندیشه مفسرش اندر میان شعر

گوئی مذکر است که بر منبر آمده ست

رفته به هفت کشور ازو لشکر سخن

از روی نام پادشه کشور آمده ست

هم نانبای نان شد و هم پادشاه نام

این رسم و قاعده بسر او در آمده ست

گفت است بارها که مرا نان ز گندم است

کانبار او خزینه پرگوهر آمده ست

در آسیای فکرت من بوده بارکش

گاوی که زو به بحر شرف عنبر آمده ست

عطار عقل را به دکان خمیر من

همچون خمیرمایه گل شکر آمده ست

نانی است نان من که خرد را حلاوتش

از آب زندگانی شیرین تر آمده ست

این میده را ز مائده دان که ز آسمان

بر پر جبرئیل به پیغمبر آمده ست

زان گرده ها مدان که ز دیگر تنورها

خام و فطیر از آتش و خاکستر آمده ست

کز پختنش مرا بسی از آتش جگر

دود دل از تنور تفکر برآمده ست8

 

9- در توحید و مناجات ومنقبت پیغمبر «ص» و امیرالمؤمنین «ع» و مدح منتجب الدین حسین بن ابوسعد ورامینی «ره» گوید:

دارنده گردون و نگارنده اختر

جان پرور و دارای جهان اعظم و اکبر

فردی صمدی لم یلدی راه نمائی

یکی نه چو هریک همه ای از همه برتر

او باشد آخر نه زمین باشد و نه چرخ

او بود ز اول نه عرض بود و نه جوهر

بی او به زمین بر؛ ننهد مورچه ای پای

بی او به هوا در؛ نگشاید مگسی پر

آن باشد کو خواهد و آن بود که او خواست

کس را نبود هیچ شک و شبهه بدین در

هرگز نکند ظلم نه خواهد نه پسندد

زو عدل بلا ظلم بود خیر بلا شر

مؤمن بود آن کس که نهد پای بدین ره

کافر بود آن کس که کند پشت بدین در

دوراست ز تشبیه و ز تعطیل و ز تخییل

فرداست ز انباز و ز همتا و ز همسر

بدبخت کسی بود که تشبیه دروبست

بیچاره ندانست مصور ز مصور

گفتند که بر عرش نشیند ملک العرش

نادان همه اندر سر گفتار کند سر

بر عرش چگونه بود آن خالق بی چون

کز درگه او عرش چو حلقه ست به در بر

جز طاعت او نیست مرا هیچ تمنا

در گردن من طوق "سمعنا و اطعنا"

ای خالق هر جانور و رازق هرکس

لبیک و سعدیک تعالی و تقدس

مردان ترا آه چه در روز و چه در شب

میدان ترا راه، چه از پیش و چه از پس

توحید تو پاکست نکوبد در هر دل

توفیق عزیز است نباشد بر هر کس

از فضل تو هامون شده چون فرش ملمع

وز صنع تو گردون شده چون سقف مقرنس

گلها به بهار از تو شود چون دم طاوس

گلبن به خزان در، تو کنی چون پر کرکس

الا قلم قدرت تو بر سر نرگس

از تاج مدور که کند شکل مسدس

بی لشکر صنع تو سحرگاه نتازد

«واللیل اذا عسعس والصبح تنفس »

ای چاره ما بر من بیچاره ببخشای

فریادرس بنده تو و رحمت تو بس

بیهوده منال ای دل زراق برین در

فریاد چه سود است به فریاد خودت رس

ای پیر چرا سینه چون تیر نداری

با سینه چون تیر به آن پشت مقوس

زان پشت کمان وار به شد عمر تو چون تیر

در جسم مقوس چه کند روح مقدس

جبار دهد لشکر احوال ترا عرض

در معرکه صعب «اذا زلزلت الأرض »

رحم آر بدین بنده خدایا به خدائی

کز رحمت تو بنده مبیناد جدائی

داننده احوالی و کار تو بهر حال

صدقی و حقیقی است نه روئی و رویائی

در خدمت تو بنده سرافکنده نکوتر

در راه خدائی نبود بارخدائی

انده نخورم گرچه مرا بسته بود کار

یک در بنبندی تو که تا صد نگشائی

گوید همه کس آن منی از سر پنداشت

ای آن همه هیچ ندانم که کرائی

هرجا که بخوانند ترا باشی آنجا

یک جای نه بی تو که به رحمت همه جائی

مهر از شرف ظل تو سلطان سپهری

مه در تتق صنع تو خاتون سمائی

عباد ز شوق تو امیران سریری

زهاد ز طوق تو غلامان سرائی

از هیبت تو رفته بزرگان به حقیری

بر درگه تو آمده شاهان به گدائی

با خویشتن از لطف تو گویم مطلب بیش

ترسم که چو جوئی همه از جمله برائی

از دست درافتم اگرم دست نگیری

وز پای درآیم اگرم باز نپائی

تسبیح من اینست چه در صبر و چه در شکر

گفتن گه و بیگاه لک الحمد،لک الشکر

دیوی است جهان ای دل و تو دیوپرستی

از دامگهش گر بجهی جستی و رستی

چت بود که چون دیو بدین دامگهی چت

از خاکی از آنست ترا میل به پستی

آب تو به یکره ببرد آتش شهوت

گر کبر نه ای بیهده آتش چه پرستی

در راه خدای آب دهی آتش کش باش

کز روی هوی خاک نه ای باد به دستی

از نیستی و هستی این عالم غدار

چون هیچ نخیزد تو در و دل بچه بستی

برکن دل ازین غول و دران دامگهی بند

کو اولت از نیستی آورد به هستی

ای پیر کمان پشت چنان دان که ترا جان

چون تیر بپرید که در معرض شستی

با دوزخیان عهد به همکاری شیطان

آن روز ببستی که تو آن توبه شکستی

بس غافلی از کار جوانی و عجب نیست

هشیار چه داند که چه کردست به مستی

آز تو درالحمد و تو اندر ره وسواس

عمر تو رسیده به «من الجنة و الناس»

پیرا بده انصاف گرت می بدهد راه

با زرق نیامیخته لله و فی الله

ای بس که بگریی که نگردد رخ تو تر

وی بس که بنالی که نباشد دلت آگاه

در دین چه نهی پای و به دنیا چه کشی دست

ظاهر چه کنی آه و به باطن چه زنی راه

جاه تو به دنیا چاه است به عقبی

آن نیکتر آید که به اندازه کنی چاه

در راه مناجات گران روتری از کوه

در کفه طاعات سبکسرتری از کاه

چون پیش رسی هیچ نکردی به جوانی

دانم که به پیری نکنی از پس پنجاه

در منزل رحمن بنه نه رخت بیفکن

با لشکر شیطان چه زنی خیمه و خرگاه

باید که به شبها بودت در ره دل پیک

تا عرضه کند قصه راز تو به درگاه

چون طاعت و نیکی نکند مرده بود مرد

چون پیل و فرس برده شود مات شود شاه

ای سست به خیرات قوی باش بدین در

راه تو مخوف است ز دین بدرقه خواه

در درج دل از گوهر دین نور دهد روی

بر تخت شب از کله که جلوه کند ماه

                                

چون با همه آفاق برون آمدی از پوست

خلقت نبود دشمن و باشد همه کس دوست

ای بی خبر از نعمت دارنده آفاق

واله شده از شعبده عالم زراق

از عرف رمان گشته و «ا»ز شرع گریزان

چون دیو لاحول و چو دیوانه ز مخراق

اندر دل و جان و جگرت محنت دنیا

چون آتش سوزنده در افتاد به حراق

مادام ز حق جان و روان تو گریزان

پیوسته به باطل نفس و نفس تو مشتاق

از دوستی دنیا وز غایت شهوت

بیم است که در خالق آفاق شوی عاق

گر بر دل پر جهل تو زنگار نبودی

چون آینه بودی دل زراق تو براق

از شربت جام ملک الموت بیندیش

از دست بتان چند خوری باده به سقراق

دانی که محابا نکند مقرعه مرگ

گر زاهد ایامی و گر خسرو آفاق

دنیا نه چو جنت بود و یار نه چون حور

هرگز نبود خار چو گل زهر چو تریاق

در راه خدائی نرسد پای تو زیرا

تو جفت جهانی و خداوند جهان طاق

امروز همه عهد خداوند شکستی

فردا نگریزی که درست است ترا ساق

پنداشتم ای مهتر من سایه دینی

نه نه که نه ای سایه دین مایه کینی

ای طبع تو ناساخته با ملت تازی

فردات بسوزند گر امروز نسازی

از بهر رسول قرشی جان بفدی کن

کاین کار حقیقی است نه شغلی است مجازی

جوینده او باش اگر طالب حقی

گرد حرمش گرد اگر محرم رازی

آوازه شرعش همه آفاق گرفتست

آخر نتوان داشتن این کار به بازی

تا شرع ندانی نخوری نان حلالی

تا پاک نشوئی نشود جامه نمازی

بی جان بهی ای دل که بدو جان نفزائی

بی سر بهی ای تن که بدو سر نفرازی

آن خواجه دو جهان که گه خلق و تواضع

کاریش نبوده است به جز بنده نوازی

قرآن مبین بر سر او نامه سری

جبریل امین در ره او پیک نیازی

نصرت فکن رایت او ایزد باقی

شمشیرزن لشکر او حیدر غازی

مداح نبی باش که باشی به قیامت

ای شاعر رازی بر پیغمبر تازی

بگذار جهان را و خرافات محالش

از بعد ملک زن در پیغمبر و آلش

پیرایه مردان خدا حیدر کرار

آن هم نسب و هم نفس احمد مختار

آن حاجب بار در اسرار پیمبر

آن میر دلیر سپه دین جهاندار

شاهی شده هم گوهر او احمد مرسل

شیری شده همشیره او جعفر طیار

سلطان شریعت را او بود سپرکش

میدان شجاعت را او بود سپهدار

فتاح در خیبر و مفتاح در علم

جاندار شه ملت و جانبخش شب غار

بنگر درج همت آن سید معصوم

با آنکه سبق برد به هر وقت و به هر کار

جان کرد فدای نبی الله و همی گفت

تقصیر همی باشد و معذور همی دار

از جان و روان سوخته آل رسولم

و اصحاب نبی را به دل و دیده خریدار

آن را که بود دوستی آل پیمبر

یاران نبی را به دل و دیده بود یار

ز اولاد و ز اصحاب پیمبر به همه وقت

تفضیل علی بیش بود لابد و ناچار

زیراکه ز اولاد و ز اصحاب نبی اوست

هم اول این یازده هم آخر آن چار

می گوی دلا منقبت صاحب صفین

و اندر عقبش مدح اجل منتجب الدین

میری که در آفاق نیابند نظیرش

شاهی که توان خواند همی بدر منیرش

پیرایه اسلام شده بخت جوانش

سرمایه اقبال شده دانش پیرش

میری به کفایت ز وزیران جهان بیش

گشته چو وزیری خرد فایده گیرش

گوئی ز لطافت تن او روح مصفاست

گر روح نگشت از چه بود عقل وزیرش

مه گفته به خورشید که رو درد به چینش

دین گفته به دولت که بیا پیش بمیرش

باغی شده جاهش که ز عزست درختش

مرغی شده کلکش که صریرست صفیرش

نه دایره چرخ شده خط شریفش

چار اصل جهان گشته سه انگشت دبیرش

با او چو کمان است بداندیش بکژی

آنگاه شود راست که دوزند به تیرش

همچون رضی الدین پدری کشته معینش

آن صدر یگانه که ملک باد نصیرش

هر دوست که او راست بماناد نشاطش

هر خصم که او راست بگیراد زحیرش

مفتاح فرج منتجب الدین هنرور

فرزانه حسین بن ابی سعد مظفر

ای برهمه احرار جهان گشته مقدم

در غایت اقبال ترا ملک مسلم

در حضرت پاک تو ز فضل ملک العرش

تأیید پیاپی شد و توفیق دمادم

جاه تو رفیع است و درجهای تو عالی

عهد تو درست است و سنخهای «تو» محکم

ای نامه انصاف ز عنوان تو زیبا

وی حله اسلام ز خیرات تو معلم

دلشاد به دیدار تو خلقان زمانه

خشنود ز کردار تو دارنده عالم

از گوهر و فضل و کرم و جود و کفایت

هستی شرف عالم و فخر بنی آدم

دست تو رسیده ست سوی تربت احمد

پای تو سپرده ست ره کعبه اعظم

پیران نکنند آنچه تو کردی به جوانی

از چون تو خلف ما در دین را نبود غم

اندوه مخور کز دل پاک و نیت خوب

دنیات مسلم شد و عقبات شود هم

جان تو بماناد که در حضرت و غیبت

خلقی به تو شادند و جهانی به تو خرم

بادا به تو بر فرخ و میمون و خجسته

شعر من و تشریف تو و ماه محرم

اومید چنانست که در موضع معلوم

جبار کند حشر تو با چارده معصوم

هرگز چو قوامی نبود نان پز چالاک

نانم ز دم گرم و خمیرم ز دل پاک

برزیگر وهمم بخم داس تفکر

گندم درو از مزرعه طبع هوسناک

در آسگه خاطر من ساخته ایزد

سنگ از تن حساسم و دلو از دل دراک

از طبع شرارست مرا در دل انجم

وز عقل تنور است مرا بر سر افلاک

در شهرالهی به دکان نبوی در

از آتش افلاک پزم گرده لولاک

در مرو عبارت که پزد بهتر ازین قرص

بغداد سخن را نبود بهتر ازین کاک

زین گرده خورد آدمی عاقل دانا

زین نان نخورد خربط و نازیرک و ناپاک

نان چو منی طعمه هر حلق نباشد

کز روی خرد خاک بود در خور خاشاک

شاید که خورد نان مرا مردم فاضل

تا در دهن عقل نهد لقمه ادراک

در علت نادانی و در ابتلی جان

بیمار کهن را چه ازین نان و چه تریاک

آن را که تن نان به چنین آب بگیرد

چون مار به سوراخ در آن به که خورد خاک

چون رکن دکانم نبود قبله اومید

چون قرص ضمیرم نبود قرصه خورشید

ای کعبه دولت در تو قبله دین باد

مانند جمت ملک جهان زیر نگین باد

تا هست زمین و فلک از حشمت و جاهت

آراسته روی فلک و پشت زمین باد

بر پایه کمتر عدوت باد به دنیا

وز جامه دین خلعت تو دست مهین باد

سعد فلکی هر شب و هر روز به نوبت

بر درگه اقبال تو چون اسب بزین باد

هر دل که نپوشد زره مهر تو برجان

از شست بلا بر جگرش ناوک کین باد

بادات کمان طرب از ابروی جوزا

بر جان بداندیش ز اندوه کمین باد

عز تو ز دین است و جلال تو ز دنیا

تا دهر بود باتو همان باد و همین باد

تا هست مددهای نفسها ز هواها

پیشین نفس دشمن تو بازپسین باد

تا خوب شود کار دعا از ره آمین

آمین دعاهات ز جبرئیل امین باد

المنة لله که کارت به نظام است

از کوری بدخواه تو تا باد چنین باد9

 

منابع:

  1. گنجور/ دیوان اشعارقوامی رازی، شماره 117
  2. گنجور/ دیوان اشعار قوامی رازی، شماره 106
  3. گنجور/ دیوان اشعار قوامی رازی، شماره 109
  4. گنجور/ دیوان اشعار قوامی رازی، شماره 110
  5. گنجور/ دیوان اشعار قوامی رازی، شماره 111
  6. گنجور/ دیوان اشعار قوامی رازی، شماره 112
  7. گنجور/ دیوان اشعار قوامی رازی، شماره 115
  8. گنجور/ دیوان اشعار قوامی رازی، شماره 118
  9. گنجور/ دیوان اشعار قوامی رازی، شماره 119

     

logo test

ارتباط با ما